ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

تولد 4 سالگی ارشان جان

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!! نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حال روزهای من... دلبندم هر روز و هر لحظه با من است. و این عطر وجودش است که مرا لبریز می‌کند. لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم آینده ای پر از موفقیت و شادکامی. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم می‌شود. پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش همیشه سپاسگزار ...
1 دی 1394

آبان ماه- سفر به تبریز و ارومیه

اوایل آبان ماه قرار بود بابایی برای برگزاری سمینار به تبریز بره.  طبق معمول من و شما و عزیز جون هم بابایی را همراهی کردیم صبح روز دوم بابایی برای ارائه سمینار به دانشگاه تبریز رفتن و تو با عزیز جون کلی توی محوطه سرسبز مهمانسرای محل کار بابایی بازی کردین تبریز هم با هوای تمیز و بارانیش از ما که از شهر پر از دود و دم آمده بودیم، کلی دلبری کرد یک شب تبریز موندیم و فرداش وقتی سمینار بابایی تموم شد، به پیشنهاد بابایی به سمت ارومیه حرکت کردیم تا از این شهر هم  دیدن کنیم اهه؟!! خان جان توی این هوا با یک لباس نازک آستین کوتاه نشستی توی برفها؟!!! آهان ف...
20 آبان 1394

خان جان در خانه و آشپزیهای مامان فریبا

رفت و آمد بابایی به اهواز و روزهای تکراری ما. اکثر روزها خونه عزیز جون هستیم و آخر هفته ها که بابایی برمیگرده تهران، یک سری به خونه مون می زنیم. بابایی به کارهاش میرسه و من و ارشان هم وقت گذرانی می کنیم.  من با آشپزی برای خان جان و بابایی و انجام کارهای خونه خودم را سرگرم می کنم. خان جان شکمو هم از غذاهایی که براش درست می کنم لذت می بره. البته وقتهایی که میگو می پزم، نصفش تا قبل از اینکه برسه سر سفره توسط خان جان و بابایی همونطوری داغ داغ خورده می شه لقیمات ته چین پلو جون لازانیا جون ژله آفتابگردن جون آش رشته جون ماکارانی جون ...
20 آبان 1394

تولد عمو سینا مبارک

23 مرداد تولد عمو سینا نامزد خاله سحر هست .  خاله سحر هم برای تولد عمو سینا یک ویلا در کردان (کرج) رنت کرده بود.  یک جشن خوب و خاطره انگیز برای همه مخصوصاً بچه ها بود.  پسر خیلی مواظب باش توی استخر نیفتی ها چشم قربان پانیذ آماده رفتن به استخره اما خان جان؟! از اونجا که از رفتن توی آب می ترسیدی اولش کلی گریه می کردی و به پانیذ التماس می کردی که پانیذ تو هم توی آب استخر نرو. همه به این کارهات می خندیدن مخصوصا به اینکه تو به پانیذ می گفتی: پانیذ تو رو خدا نرو توی آب. آخر سر مجبور شدم ببرمت داخل حیاط و باغچه تا سرگرمت کنم و کمی آرومت کنم ...
20 شهريور 1394

مرداد ماه با عمو نوید و مسافرت شمال

پسرکم، امسال تابستان شلوغی داشتیم.  بابایی به شدت بر روی تز دکتری کار می کنه.  روزها کار می کنه و شبها دو ساعتی شما را به پارک و تفریح می بریم.  اوایل مرداد ماه عمو نوید از بوشهر به تهران آمد تا چند روزی مهمان ما باشه.  تو خیلی خوشحال بودی. وقتی برای استقبال از عمویی به فرودگاه رفتیم متوجه شدم که تو کمی با تعجب به عمو نگاه می کنی. پرسیدم چی شده ارشان؟ گفتی مامان می ترسم. گفتم از چی؟ گفتی از لیبیس عمو نوید.  منظورت سبیل عمو بود.  وای که چقدر خندیدیم. کلی با عمو نوید گردش کردیم. تهران و اطراف تهران درکه با عمویی سالگرد عقد من و بابایی 12 مرداد ماهه. به همین م...
18 شهريور 1394

خان جان- خونه خاله فریده

سلام خان جان کجا به سلامتی؟؟ با شما هستم آقا کجا؟ آهان خونه جدید خاله فریده. خوب بسلامتی خاله اینا توی خرداد ماه که ما بهمراه عزیز جون مسافرت اردبیل بودیم خونه شون را عوض کردند و یک آپارتمان دو خوابه شیک گرفتند.  این آپارتمانشون حتی از قبلیه هم رنگارنگ تر و زیباتره ارشان و آروین کلی بدو بدو کردند و همه چیز براشون جذاب بود مبارک شون باشه. انشالله روزهای خوبی توش داشته باشن ...
5 شهريور 1394