ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

آبان ماه- سفر به تبریز و ارومیه

اوایل آبان ماه قرار بود بابایی برای برگزاری سمینار به تبریز بره.  طبق معمول من و شما و عزیز جون هم بابایی را همراهی کردیم صبح روز دوم بابایی برای ارائه سمینار به دانشگاه تبریز رفتن و تو با عزیز جون کلی توی محوطه سرسبز مهمانسرای محل کار بابایی بازی کردین تبریز هم با هوای تمیز و بارانیش از ما که از شهر پر از دود و دم آمده بودیم، کلی دلبری کرد یک شب تبریز موندیم و فرداش وقتی سمینار بابایی تموم شد، به پیشنهاد بابایی به سمت ارومیه حرکت کردیم تا از این شهر هم  دیدن کنیم اهه؟!! خان جان توی این هوا با یک لباس نازک آستین کوتاه نشستی توی برفها؟!!! آهان ف...
20 آبان 1394

تولد عمو سینا مبارک

23 مرداد تولد عمو سینا نامزد خاله سحر هست .  خاله سحر هم برای تولد عمو سینا یک ویلا در کردان (کرج) رنت کرده بود.  یک جشن خوب و خاطره انگیز برای همه مخصوصاً بچه ها بود.  پسر خیلی مواظب باش توی استخر نیفتی ها چشم قربان پانیذ آماده رفتن به استخره اما خان جان؟! از اونجا که از رفتن توی آب می ترسیدی اولش کلی گریه می کردی و به پانیذ التماس می کردی که پانیذ تو هم توی آب استخر نرو. همه به این کارهات می خندیدن مخصوصا به اینکه تو به پانیذ می گفتی: پانیذ تو رو خدا نرو توی آب. آخر سر مجبور شدم ببرمت داخل حیاط و باغچه تا سرگرمت کنم و کمی آرومت کنم ...
20 شهريور 1394

مرداد ماه با عمو نوید و مسافرت شمال

پسرکم، امسال تابستان شلوغی داشتیم.  بابایی به شدت بر روی تز دکتری کار می کنه.  روزها کار می کنه و شبها دو ساعتی شما را به پارک و تفریح می بریم.  اوایل مرداد ماه عمو نوید از بوشهر به تهران آمد تا چند روزی مهمان ما باشه.  تو خیلی خوشحال بودی. وقتی برای استقبال از عمویی به فرودگاه رفتیم متوجه شدم که تو کمی با تعجب به عمو نگاه می کنی. پرسیدم چی شده ارشان؟ گفتی مامان می ترسم. گفتم از چی؟ گفتی از لیبیس عمو نوید.  منظورت سبیل عمو بود.  وای که چقدر خندیدیم. کلی با عمو نوید گردش کردیم. تهران و اطراف تهران درکه با عمویی سالگرد عقد من و بابایی 12 مرداد ماهه. به همین م...
18 شهريور 1394

خان جان- خونه خاله فریده

سلام خان جان کجا به سلامتی؟؟ با شما هستم آقا کجا؟ آهان خونه جدید خاله فریده. خوب بسلامتی خاله اینا توی خرداد ماه که ما بهمراه عزیز جون مسافرت اردبیل بودیم خونه شون را عوض کردند و یک آپارتمان دو خوابه شیک گرفتند.  این آپارتمانشون حتی از قبلیه هم رنگارنگ تر و زیباتره ارشان و آروین کلی بدو بدو کردند و همه چیز براشون جذاب بود مبارک شون باشه. انشالله روزهای خوبی توش داشته باشن ...
5 شهريور 1394

مسافرت به شمال با خاله اینا

اواخر ماه رمضان عزیز جون مسافرتی به اردبیل داشت.  وقتی عزیز جون نیست انگار همه سر در گم می شیم.  دیگه اواخر هفته کجا باید دور هم جمع بشیم؟ منم برای اینکه تنها نباشیم به خاله فریده و شوهرش گفتم بیان خونه ما.  خاله اینا هم قبول کردن و آمدن.  فکر کردیم که کجا بریم تفریح که یکهویی دریا ما را طلبید.  تصمیم گرفتیم یک سفر دو روزه به شمال داشته باشیم.  19 تیر ماه صبح زود به طرف چالوس حرکت کردیم.  صبحانه را توی جاده چالوس خوردیم و نهار را در جنگل سیسنگان.  اما بابایی که اصلا از گرما و شرجی خوشش نمیاد پیشنهاد کرد که به طرف جواهر ده حرکت کنیم.  با اینکه قبلا هم چندین بار به جواهر ده رفته بودیم اما چون جای ز...
24 مرداد 1394

خان جان با لیـبیـس (سبیـل)

یکروز که داشتم مواد غذایی را بسته بندی و در فریزر قرار می دادم. تا چشمات به چسب افتاد، بدو آمدی و گفتی مامان لیبیس برام بچسبون.  منظورت سبیل بود.  منم کمی چسب شیشه ای به صورت و سبیلت چسبوندم. بعدش با ماژیک مشکی روش را رنگ کردم. آنقدر بامزه شده بودی که بلافاصله ازت فیلم و عکس گرفتم. قربونت بشم پسر بزرگم وای که چقدر با ریش و سبیل ناز شدی گلم هر چی بهت می گفتم حرف بزن، میگفتی نه آخه پاره میشه! انشاءالله بزرگ و عاقبت به خیر بشی گلم خدا همه بچه ها را برای پدر و مادراشون نگه داره الهی آمین ...
31 تير 1394

ماه مبارک رمضان

پسر عزیزم ماه مبارک رمضان فرا رسید. ماه مهمانی خدا. ماه کارهای نیک و خودسازی. ماه رمضان من را یاد بچه گی هام می اندازه.  زمانی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم.  زمانی که با تشویق بزرگترها، با عشق شروع به روزه گرفتن کردم.  یاد مهمانی های خاطره انگیز و پر هیاهوی افطاری خونه پدربزرگ عزیزم که به رحمت خدا رفته. یاد پدر عزیزم که علی رغم رفتن سر کار و گرمای تابستان، روزه هاش همیشه به راه بود. یاد لحظه زیبای سحر و افطار و صدای بلند نیایش هنگام اذان. صدای اذان آقای مؤذن زاده که توی خونه پر می شد.  انگار معنویت همه جا موج می زد.  چه زود گذشت دوران کودکی. کاش زندگی دکمه تکرار داشت. خدا همه رفتگان را بیامرزد امسال ماه رمضان...
31 تير 1394

سفر به تبریز و اردبیل

اواخر خرداد ماه بابایی برای انجام کارهای پایان نامه اش باید به تبریز می رفت اما طبق معمول از ما هم خواست تا در این سفر همراهیش کنیم. عزیز جون را هم همراه خودمون بردیم. البته اولش کمی تردید داشت آخه ماه رمضان تازه شروع شده بود.  اما بالاخره با ما آمد.  ساعت حدود 11 به تبریز رسیدم. بعد از انجام کارهای بابایی در دانشگاه که تا ساعت یک بعد از ظهر طول کشید ، به مهمانسرای محل کار بابایی رفتیم و کمی استراحت کردیم.  خیلی از مهمانسرا خوشت آمده بود و می گفتی مامان چه خونه خوبیه از رنگ بنفش ملایمش خوشت آمده بود عصر هنگام هم به پارک ائل گولی رفتیم بعد از اونهمه گردش و ...
31 تير 1394