ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

خبر خوش: تولد آروین کوچولو

سلام به همگی خیلی وقت بود که وبم آپ نشده بود آخه مامان فریبا این روزها خیلی مشغول بود. از یک طرف مشغول آماده کردن تولد من هستش و از طرف دیگه خدا یک هدیه زیبا بنام آروین به خانواده داد که همه را مشغول خودش کرد، پسر دایی فرزاد روز 23 مهرماه از بین فرشته های آسمون پا به این دنیا گذاشت. همه خیلی خوشحال هستند.    اینم از عکس فرشته کوچولو     آروین جون تولدت مبارک ...
16 آبان 1392

خان جان و بازی هاش

پسرک ناز مامان، گاهی وقتا خیلی دلم برات می سوزه آخه اکثر مواقع تنهایی و خودت را با اسباب بازیهات و تماشای کارتون بخصوص کارتون پینگو مشغول می کنی. اینجا توی آپارتمان و بدون هم بازی! البته بابایی سعی می کنه هر شب ما را به پارک نزدیک خونه ببره تا هوا بخوریم و تو هم بتونی تو پارک بدوی. توی اسباب بازیهات بیشتر با ماشینها و قطارت بازی می کنی. حتی خانه سازیهات را هم به شکل ماشین و قطار در می آوری و بعد از من و بابایی می خواهی که برات دست بزنیم البته چون بعضی مواقع وسایلت را پرت می کنی، اسباب بازیهای شارژی و خوبت را پنهان کردم تا کمی که بزرگتر شدی بهت بدم چون الان اگه اونها را بهت بدم، مطمئناً خرابشون می کنی   روزهای...
15 مهر 1392

پایان تابستان و شروع پاییز

تابستان و مخصوصا شهریور ماه به سرعت گذشت و مامان فریبا اونقدر مشغول بود که خیلی وقت بود وبم را آپ نکرده بود. اوایل شهریور که از مسافرت شمال برگشتیم، عمه حلیمه با شوهرش که از بوشهر عازم سفر به مشهد مقدس بودند، بین راه به ما هم سری زدند.  البته من فرصت نکردم خیلی با عمه حلیمه بازی کنم آخه شوهرش تو راه مریض شده بود و سنگ کلیه اذیتش می کرد و بهمین دلیل عمه هم خیلی حال خوبی نداشت.  انشاءالله که همیشه سالم باشند.  23 شهریور هم که سالگرد ازدواج مامان و بابایی بود و من و بابایی برای مامان فریبا یک تبلت خریدیم. بابا و مامانی سالگرد ازدواجتون مبارک البته تبلت بیشتر از اینکه دست مامان فریبا باشه دست منه که با...
12 مهر 1392

بازم مسافرت به شمال

سلام به همگی با عرض معذرت که این روزا خیلی آپ نیستیم.  آخه بازم قسمت شد یک سفر به شمال داشته باشیم.  اینبار با خاله زهرا (خاله مامانی) و مهشاد دخترش.  روز 5 شهریور 92 به پیشنهاد خاله زهرا قرار شد سفر یک روزه را به ساحل خزر داشته باشیم اما مامانی گفت اگه قراره بریم شمال حداقل یک شب را کنار ساحل بگذرانیم. صبح ساعت 6 از خونه حرکت کردیم. بفرمایید ما را تو این سفر کوتاه همراهی کنید   ساعت 9 صبح برای صبحانه در نمک آبرود اتراق کردیم.  نمک آبرود یکی از جاهایی است که مامان فریبا عاشقشه. کوه پر از جنگل، ویوی زیبای دریا از دامنه کوه، دریاچه و آبشار، تله کابین و ... نمک آبرود را خیلی رویایی کرده. ...
19 شهريور 1392

مسافرت شمال- 12 مرداد 92

سلام به همگی چند روزی بود که در خدمت نبودیم.  آخه جاتون خالی رفته بودیم مسافرت. 12 مرداد ماه سالگرد عقد مامان و باباییه، به همین دلیل بابایی ترتیب یک مسافرت چند روزه را داد. جاتون خالی خیلی عالی بود.  هوای خوب و خلوتی شمال بدلیل اینکه وسط هفته بود باعث شد سفر بسیار خوبی داشته باشیم.  این تبریک هم از طرف ارشان: بابا و مامان عزیزم سالگرد یکی شدنتان مبارک اول تصمیم داشتیم سه تایی بریم شمال اما به پیشنهاد بابایی، عزیز را هم دعوت کردیم تا ما را همراهی کنه.  صبح روز 12هم ساعت 7 حرکت کردیم.  جاده مه آلود چالوس خیلی محشر بود. راستی ارشان خان جان اولین باریه که می ره شمال.  اکثر م...
8 شهريور 1392

توانایی های پسرم در 19 ماهگی

پسرم، عشق مامان و بابایی لحظه لحظه بزرگ شدن و شکوفا شدنت برایم خیلی لذت بخش است.  تکامل جسمی و فکریت را با تمام وجودم حس می کنم.  زیباترین حس دنیاست.  همیشه برایت دعا می کنم تا در پناه حق تندرست و موفق باشی. گل پسرم گاهی فکر می کنم که من مادر با تجربه ای نیستم و در رابطه با آموزشت خیلی تلاش نمی کنم اما خدا را شکر که تو هوش خوبی داری. البته این که گفتم فقط یک تعریف از دید یک مادر نیست. با هوشی که داری کافیست چیزی را یکی دو بار برات توضیح بدهیم، فوراً به حافظه میسپاری و وقتی ازت سؤال کنیم زود جواب می دهی. در یک سال و نیمگی ات اعضای صورت و بدن را کامل می شناختی و نشان می دادی. مثلاً چونه، زانو، پیشانی، لپ، انگش...
17 مرداد 1392

ماه رمضان- پارک جمشیدیه تهران

ماه مبارک رمضان در گرمای تابستان فرا رسید.  روزهای گرم تبر و مرداد. واقعاً 16 ساعت روزه داری در این هوای گرم خیلی توان می خواد. خدا قوت به همگی این روزها دیگه مجبوریم بعد از شام برای تفریح بیرون بریم چون در طول روز گرما بیداد میکنه. یکی از همین شبهای رمضان، به همراه عمو سیف و حسن پسر عموم و بابایی و مامانی برای افطاری رفتیم پارک جمشیدیه. این هم نمای تهران از بالای تپه های جمشیدیه   اینم خوشتبپ تهرون   من عاشق بازی کردن با آبهای روان کوچیکم. از دریا می ترسم و همینطور از صدای آبشارهای بزرگ ولی هرجا رود کوچکی روان باشه از داخلش بیرون نمیام به همین دلیل بابایی ما را به پارک جمشیدیه برد تا من توی ج...
16 مرداد 1392

خدا حافظ تبریز- سلام تهران

سلام به همه دوستای خوبم بالاخره اسباب کشی ما در اوایل تیر ماه از تبریز به تهران انجام شد.  برگشتیم به زادگاهم تهران در مسیر برگشت به تهران هوای تبریز تا زنجان ابری و خنک بود. بعضی اوقات نم بارونی هم می زد. خلاصه حسابی ازمون دلبری کرد موقع رفتن. ساعت 12 به همراه عزیز جون و عمویی از تبریز حرکت کردیم. برای نهار هم در جایی به نام هیدج نرسیده به زنجان در یک استراحتگاه اتراق کردیم. جای خیلی زیبایی بود.  عمو و بابایی برای نهار بساط کباب را به راه انداختند و مامان فریبا هم از فرصت استفاده کرد و از من عکسهای زیبایی انداخت که در پایین همین مطلب می بینید. می بینید چه جای زیباییه مثل تابلوی نقاشیه مخصوصاً وقتی بارون روی دریاچه اش م...
18 تير 1392

تعطیلات خرداد ماه

سلام به همگی امیدوارم که همه خوش و خرم باشید و تعطیلات خرداد به همه خوش گذشته باشه. خاله فریده با شوهرش و عزیز جون روز 14 خرداد به سمت تبریز حرکت کردند و توی ترافیک بسیار وحشتناک تعطیلات گرفتار شدند. 6 ساعت فقط تا کرج توی ترافیک بودند. شب ساعت 9 بود که به خونمون رسیدند.  15 خرداد باهم رفتیم شاه گلی و نهار را بیرون خوردیم.  دایی اسماعیل و خانمش و پانیذ هم عصر روز 15 به جمع ما اضافه شدند این وسیله را میبینید؟! مثلاً مال منه اما مامان فریبا بیشتر از من باهاش بازی می کنه. اونقدر زده که النگوی خودش را کج و کوله کرده.    دایی اینا بعد از نهار به ما پیوستند و شب همه با هم شام بردیم پارک ولیعصر ...
7 تير 1392