تولد 4 سالگی ارشان جان
زمانهایی هست که نمیخواهی عقربههای ساعت حرکت کنند!!
نمیخواهی روزها به سرعت بگذرند!!
و دلت میخواهد زمان در لحظه متوقف شود!
این است حال روزهای من...
دلبندم هر روز و هر لحظه با من است.
و این عطر وجودش است که مرا لبریز میکند.
لبریز از بودن و ماندن،
ماندنی با عشق و امید،
امیدی زیبا به همراه ترسیم آینده ای پر از موفقیت و شادکامی.
این امید را دوست دارم،
که باعث زنده ماندنم میشود.
پسرم، عزیزترینم، به خود میبالم که فرزندی چون تو دارم.
و از خدای خویش همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم.
همیشه باش.
همینقدر نزدیک.
همینطور مهربان.
همیناندازه ستودنی...
پسرک باهوشم امسال هم تولدت توی ماه محرم بود و نتونستم برات جشن بگیرم اما بابایی برای اینکه با پانیذ خوش باشید یک کیک برات گرفت. البته با اینکه ما مهمان دعوتی برای تولد نداشتیم اما فامیل های نزدیک هر کدام جداگانه آمدند و به این ترتیب چند شب پشت سر هم مهمان داشتیم و به جای یک شب یک هفته تولد داشتی.
دیگه از فرداش هر وقت کیک برای صبحانه ات میاوردم میگفتی شمع بگذار روش تا تولدم باشه
اینا هم کادوهای تولدت البته مقداریش هم نقدی بود
گفتم به بابایی بگو کادوی تولد برام چی گرفتی؟
بابایی هم از فرصت استفاده کرد و گفت: بابایی منم برات ماشین شاسی بلند گرفتم.
اینم ماشین جدیدمون
دلبندم باز هم تولدت مبارک