ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

متولد شدن داداش آرتان- 1395/12/04

بالاخره 9 ماه انتظار و سختی و شیرینی های بارداریم رو به اتمام بود. چند هفته آخر بسیار سخت می گذشت. بزرگ شدن شکم و کمردردهای شبانه ، سنگینی، اضافه وزن و تنگی نفس خیلی اذیتم می کرد. شبها خواب راحت نداشتم و فقط روزشماری می کردم تا هرچه زودتر پسرکم به دنیا بیاید. این پسرم نسبت به ارشان تحرک بیشتری در شکمم داشت. معلوم بود که پسر شیطون بلایی خواهد بود. شب قبل از زایمان مادرم منزل ما بود تا کنار ارشان باشه. همه فکر و خیال ها یک طرف و فکر دوری از ارشان یک طرف. دل کندن از پسرم ارشان خیلی سخت و دشوار بود. تابحال هیچ شبی دور از هم نبودیم اما بعد از زایمان مجبور بودم یکشب را در بیمارستان و دور از پسرم باشم و این خیلی اذیتم می کرد. برای ارشان ه...
16 تير 1397

ارشان و قلکش

راستش را بخواهید من خیلی موافق وارد کردن بچه به مادیات و مشکلات زندگی و مسایل مالی و ... نیستم چون بنظرم بچه باید کاملا بچگی بکنه و فارغ از مشکلات زندگی از دوران شیرین کودکی لذت ببره اما دیگه کم کم وقتش بود که ارشان کمی با مفهوم پس انداز کردن آشنا بشه. به همین دلیل براش یک قلک پلاستیکی گرفتم تا پولهایی را که بهش میدادیم پس انداز کنه. ارشان هم خیلی از این قضیه خوشش اومده بود. چند بار دیدم رفته سراغ کیف من و باباش و میخواد که پول ها را برداره ببره بندازه توی قلکش. وای کلی خندیدم و بهش توضیح دادم که این کار درست نیست و باید پولهایی را توی قلکت بندازی که خودمان بهت داده باشیم. هر کس بهش پول کادو میداد سریع میبرد و توی قلکش می ریخت. وقتی بعد از...
3 تير 1397

آتلیه عکس بارداری

بالاخره اسباب کشی به خونه جدید تمام شد و ما نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگه فرصت پیدا کردم کمی به کارهای و برنامه های دیگه م برسم. دلم می خواست از دوران بارداریم هم عکس یادگاری داشته باشم. موقعی که ارشان را باردار بودم هنوز گرفتن عکس دوره بارداری خیلی مد نبود اما این اواخر خیلی عکس و تبلیغات آتلیه بارداری نظرم را جلب کرده بود. با یکی از همین آتلیه ها که در اینستا گرام با آن آشنا شده بودم هماهنگ کردم و ماه هشتم بارداری برای عکس برداری قرار گذاشتیم. الحق عکس های زیبایی هم شد. مخصوصا آقا ارشان که خیلی خوب همکاری میکرد. پسرک خوش تیپ مامان قربون صورت ماهت بشم من   ثبت تمام لحظه ها ه...
31 خرداد 1397

خرید خونه جدید- بهمن ماه 1395

یک روز که توی اتاق خوابمون ایستاده بودم و توی فکر بودم بابایی اومد و ازم پرسید خانمی به چی داری فکر می کنی؟ یهو از فکر و خیالم بیرون اومدم و گفتم به بی جایی. گفت یعنی چی؟ گفتم خوب با اومدن بچه دوم، واقعا کمبود جا داریم. هر چی فکر می کنم نمیدونم وسایل بچه را کجا جا بدم؟ آخه آپارتمان مون یک خوابه و کمی برامون کوچیک بود.  بابایی گفت دوست داری یک آپارتمان دوخوابه بگیریم و جابجا بشیم؟ با تعجب گفتم: وای توی ماه هفتم بارداری مگه میشه دنبال خونه باشیم؟! خیلی کار سختیه که خونه فعلی مون را بفروشیم و همزمان دنبال خونه جدید بگردیم و اسباب کشی کنیم. گفت مشکلی نیست خونه را می خریم و برای کارها هم کارگر می گیریم. گفتم مگه میشه کار را به کارگر سپرد؟ ...
26 خرداد 1397

روز پسر 1395 مبارک

7 دیماه بود که به طور اتفاقی متوجه شدم آنروز روز جهانی پسر میباشد. البته این مناسبت خیلی هنوز مرسوم و مد نشده بود. چون خیلی دوستت داشتم و از طرفی نی نی تو راهیمون هم پسرهست تصمیم گرفتم یک کیک بگیرم و جشن کوچکی بگیریم. قرار بود اونشب خونه عزیز جون بریم. توی راه یک کیک گرفتم و ازشون خواستم روی کیک بنویسند روز پسر مبارک. همشون تعجب کرده بودند و می پرسیدند مگه روز پسر هم داریم. یکیشون گفت روز پسر امروز نیست بلکه روز تولد حضرت علی اکبر روز پسره. یکی دیگه گفت روز پسر 26 شهریوره توی تاریخ هخامنشی. اون یکی گفت منکه شنیدم روز تولد حضرت علی النقی هست. خلاصه بین علما اختلاف افتاد. گفتم والله منم یهویی متوجه شدم که امروز همچین مناسبتی داریم. یکی از فر...
26 خرداد 1397

ارشان و شروع مهد کودک- سال 95

از آبان 95 شروع می کنم. چند روز بعد از جشن تولدت تصمیم گرفتیم در یکی از مهدهای بسیار خوب محل زندگیمون ثبت نامت کنیم. تصمیم مون به این دلیل بود که دیگه وقتش رسیده بود که کم کم با محیط بیرون از خانواده و محیط مدرسه آشنا بشی. ضمنا از وابستگی ت به من کاسته بشه. البته به نظرم واقعیتش این بود که از وابستگی من به تو کم بشه. فکر اینکه وقتی بخواهی وارد مدرسه بشی و چندین ساعت از من دور باشی برام سخت بود. همیشه میگفتم اگر ارشان مدرسه بره من خیلی تنها می شم و طاقت دوری ارشان را ندارم. حالا وقتش بود که کمی تعدیل بشیم. من هم که ماه پنجم بارداریم بود و باید خودمان را آماده ورود عضو جدید خانواده می کردیم.  بعد از کلی وسواس بالاخره مهد سرافراز را انتخ...
23 خرداد 1397

شروعی دوباره برای وبلاگ و زندگی

سلام سلام سلام یکدنیا سلام به تمام دوستان وبلاگی ما برگشتیم بعد از مدتهای طولانی و با کلی خبر و مطلب آخرین مطلبی که در وبلاگ قرار داده بودم مربوط به بهمن 95 هست و امروز که شروع به وبلاگ نویسی می کنم خرداد 97. اووووه خیلی وقت گذشته. حکایتم مثل حکایت بچه تنبل هایی هست که تمام تکالیف شون مونده تا روز آخر تعطیلات. نمیدونم چطوری باید این تاخیر را جبران کنم. توی این مدت niniweblog هم خیلی تغییر کرده. همینطور وبلاگ ما. اول باید کمی تمرین کنم تا به تغییرات عادت کنم. راستی به طور اتوماتیک ادامه مطالب اضافه شده و کلی کار من را راحت کرده چون نمیدونستم چطور باید این همه پست را به این شکل تغییر بدم. اینم از زحمات مدیر ...
15 خرداد 1397