ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

خان جان و خریدهای تازه

سلام به پسر عزیزم و همه اونهایی که از وب پسرم دیدن می کنند ارشان جان پسر باهوشم.  از اینکه خدا پسر باهوشی مثل شما به ما عطا کرده هزاران بار او را شکر می کنم. همه از هوش شما تعریف می کنند و خوششون میاد. از اینکه تو این سن کم رنگها را می شناسی، حیوانات، اشیا و حرفه ها، ماشین ها و و  و و را می شناسی خیلی لذت می برند. چند روز پیش که داشتیم از مهمانی خونه خاله برمی گشتیم، یهو شروع کردی به شمردن: 1، 2، 3. داشتی ماشینهای توی خیابان را می شمردی. من و بابایی با دقت نگاهت کردیم و فکر میکردیم که نهایتاً تا 3 بشمری اما در کمال تعجب دیدیم که داری شمارش را ادامه میدهی: 4، 5، 6، 7، 8، 9، 10. ما با خوشحالی دست زدیم و تشویقت کردیم.&nb...
14 اسفند 1392

خان جان در جشن سالگرد انقلاب

پسر گلم بهمن ماهه و ما برای جشن سالگرد انقلاب دعوت شدیم.  البته تو اولین باریه که در چنین مراسمی حضور داری و برات تازگی داره. چند هزار نفر حضور داشتند. آقای شهریاری مجری برنامه بود. خوانندگان دکتر اصفهانی و شهرام شکوهی بودند. برای سرگرمی بچه ها عمو فتیله ای ها آمده بودند و شومن معروف ماهی صفت (مستر سین) هم برنامه اجرا کردند. اولین برنامه با حضور دکتر اصفهانی اجرا شد.  اما به محض اینکه لامپها را خاموش کردند تو شروع به گریه کردی و حسابی ترسیده بودی.  هرکاری کردم ساکت نمی شدی. فکرش را بکن، همه از صدای دکتر اصفهانی لذت می بردند و من در گوش تو لالایی می خوندم تا ساکت بشی!!!!   وقتی ب...
14 اسفند 1392

ارشان و طبقه بندی رنگها

سلام به گل پسرم و همه کسانی که  از وب پسرم دیدن می کنند پسرکم تازگی ها دوست داری همه جا رنگها را نشون بدی. توی اسباب بازیها، کارتها، کتابها، برنامه های کودک، نقاشی ها ، لباسها و حتی خوراکیها. پاستیل هاتو طبق رنگها طبقه بندی می کنی و بعد یکی یکی میخوری. از 2 سالگی با رنگها آشنا شدی و الان که 2 سال و سه ماهته رنگها را میشناسی تو پاستیل ها را بخور منم لپهای ناز تو رو ...
20 بهمن 1392

خان جان و خواندن نماز

پسر عزیزم هفته پیش عمو سیف خونه ما بود (تعطیلات بین ترم بود و استاد برای دیدن ما و انجام کارهاش به تهران آمده بود) تو هم خیلی خوشحال بودی و همش دوست داشتی کنارش باشی آخه از وقتی دنیا آمدی او را بیشتر از عموهای دیگه ات دیدی و  دوستش داری . وقتی عمویی شروع به خوندن نماز کرد، کنارش یک مهر گذاشتی و نگاه عمو می کردی و هر کاری که او می کرد، تو هم تکرار می کردی و دستهای قشنگت را به نشانه دعا کردن روی پاهات می گذاشتی. البته قبلاً کنار من، بابایی و عزیز جون هم تمرین نماز کرده بودی ولی کسی ازت عکس نگرفته بود اما اینبار من زود دوربین را آوردم و کلی ازت فیلم گرفتم پسر کوچولوی نماز خون من.   التماس دعا ...
19 بهمن 1392

خان جان و کارهای جدید

سلام گلم امروز می خوام از کارهای جدیدی که انجام می دی برات بنویسم.  تازگی ها یاد گرفتی از روی مبل می ری بالای اوپن آشپزخانه و می خواهی از اون طرف بپری پایین که این باعث ترس من میشه آخه می ترسم اگه من نباشم اینکار را انجام بدی و بپری پایین و به خودت صدمه بزنی آخه هنوز کوچکتر از اون هستی که بفهمی اینکار چقدر خطرناکه. البته خودت ناقلایی و فقط وقتهایی که من حواسم بهت هست با اینکارت منو سر کار می گذاری. ای شیطونک یک هفته ای هم هست که خودت لپ تاپ بابایی را روشن می کنی   بعد با نشانگر می ری روی مای کامپیوتر و روی فایل ها و درایوهای دلخواهت بعد فولدرهای کارتونهات را انتخاب می کنی و با کلیک باز می کنی بعد کارتون...
29 دی 1392

شهر بازی 22 بهمن

سلام گلم دیشب در ادامه سفر به شهر بازی های مسقف تهران به شهر بازی 22 بهمن سر زدیم. شهر بازی کوچک اما خوبی بود.  بابایی تصمیم گرفته تند تند به شهر بازی ببریمت تا ترست از بازی کردن با وسایل برقی کم شه.  البته الان دیگه خودت به تنهایی سوار وسایل برقی می شی و نه تنها گریه نمی کنی بلکه دوست داری چند بار سوار یک وسیله بشی   همیشه سلامت و شاد باشی گلم ...
29 دی 1392

تولد خاله سحر و شیطنتهای ارشان

مامانی امشب (15 دی ماه) تولد خاله سحر بود . همگی خونه عزیز جون جمع بودیم و تو کلی از شیطنت کردن با پانیذ لذت بردی.  حتی اجازه ندادی خاله شمع ها را فوت کنه چون هرچی روشن کردند تو خاموش کردی. خوب دیگه اینم یه جورشه خاله جونی گلم تولدت مبارک            ...
20 دی 1392

خان جان در سرزمین عجایب

یک شب زمستونی اوایل دی ماه سرد چون هوا خیلی سرد بود با بابایی بردیمت به سرزمین عجایب که یک شهر بازی سرپوشیده است.  به سختی جای پارک گیر آوردیم و وارد مجتمع تجاری تیراژه که سرزمین عجایب در طبقه سوم آن قرار دارد شدیم.  خیلی شلوغ بود اما تو کلی از بودن در آنجا لذت بردی.  از اول که وارد شدیم چشمت به چرخ و فلک در طبقه سوم بود. با خوشحالی از پله برقی بالا می رفتی تا به چرخ و فلک برسی.      از بین ماسک هایی که اونجا بود فقط به بره ناقلا اشاره می کردی و می گفتی ناگُلا ناگُلا   اینجا هم سوار ترن شدیم و تو حسابی حال کردی تا حدی که حاضر نبودی پیاده بشی گونگولی ...
18 دی 1392