ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

تعطیلات خرداد ماه

1392/4/7 13:30
نویسنده : مامان ارشان
530 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همگی

امیدوارم که همه خوش و خرم باشید و تعطیلات خرداد به همه خوش گذشته باشه.

خاله فریده با شوهرش و عزیز جون روز 14 خرداد به سمت تبریز حرکت کردند و توی ترافیک بسیار وحشتناک تعطیلات گرفتار شدند. 6 ساعت فقط تا کرج توی ترافیک بودند. شب ساعت 9 بود که به خونمون رسیدند. 

15 خرداد باهم رفتیم شاه گلی و نهار را بیرون خوردیم.  دایی اسماعیل و خانمش و پانیذ هم عصر روز 15 به جمع ما اضافه شدند

این وسیله را میبینید؟! مثلاً مال منه اما مامان فریبا بیشتر از من باهاش بازی می کنه. اونقدر زده که النگوی خودش را کج و کوله کرده. 

 

دایی اینا بعد از نهار به ما پیوستند و شب همه با هم شام بردیم پارک ولیعصر

16 خرداد هم به منطقه ای به نام کلیبر ( kaleybar) از اطراف تبریز رفتیم. 

صبح قبل از حرکت، جلوی خونه با پانیذ عکس انداختیم:

 

کلیبر منطقه ای بود با کوههای سر سبز پوشیده از جنگل با دره ها و رودهای پر آب.  بالای قله کوه هم قلعه معروف بابک قرار داشت.  البته بزرگتر ها به خاطر ما بچه ها نتونستند تا قلعه بالا برند. 

 

کنار رودخانه جای خوبی پیدا کردیم و بساط نهار را راه انداختیم

اینم دایی با پانیذ:

من و پانیذ هم حسابی حرکات موزون انجام دادیم و مجلس گرمی کردیم:

مامانی برای نهار جوجه زعفرانی آماده کرده بود و زحمت کباب کردنش را هم عمو مصطفی (شوهر خاله) کشید:

 موقع برگشتن هم  به آشکده اونجا رفتیم و دلی از عزا در آوردیم، آش دوغ ترش مزه، وای جاتون حسابی خالی :

 

عصر هم هنگام برگشتن در راه در روستایی به نام کلوجه اتراق کردیم و کنار رودخانه کوچک آن، چایی، میوه و هندوانه خوردیم:

 

روز 17 خرداد بابایی برای گرفتن امتحانات دانشجویانش باید به اهواز می رفت اما پیشنهاد کرد که از فرصت استفاده کنیم و صبح به روستای کندوان برویم ولی بعد از ظهر زود برگردیم تا بابایی به ترمینال رفته و به اهواز بره. آخه می خواستیم مهمونها از تعطیلات نهایت استفاده را ببرند آخه دایی اینا و خاله اینا بایستی 19هم به تهران بر می گشتند.  پس صبح روز 17 راهی کندوان شدیم:

 

کندوان روستایی با خانه هایی در دل کوه. به دلیل تعطیلات بسیار شلوغ بود.  توی یکی از باغهای نزدیک رودخونه اتراق کردیم و سپس با خاله اینا و زندایی و پانیذ برای بازدید از خانه های کوههای کله قندی راهی شدیم (به خاطر شکل خاص کوههای این ناحیه به اونها کوههای کله قندی می گن).  کلی عکس انداختیم.  بعد هم چرخی در بازارچه اونجا زدیم و وسایل سنتی و سوغاتی خریدیم

البته از اونجایی که من هنوز کوچولوام، خوب از اون خونه ها و دالانهایی که توی دل کوه ساخته بودند کمی می ترسیدم و گریه کردم. 

داخل یکی از خونه های کله قندی، صنایع دستی خریدیم و از فروشنده و صاحب اونجا راجب تاریخچه این خونه ها پرسیدیم.  خوردن چایی گیاهی که صاحب خونه آماده کرده بود خیلی چسبید.

صاحب خونه می گفت که این خونه ها در زمان حمله مغولها به ایران در این ناحیه ساخته شده به این ترتیب که مردم برای نجات جان زن و بچه ها و خودشون از دست مغولهای وحشی که شهرها و آدمها را قتل عام می کردند به غارهای این کوهها پناه آوردند و کم کم با ساختن در و پنجره روی آن غارها و دالانها، در این منطقه مخفی شده و روستای کندوان شکل گرفته.

عمو مصطفی را دارید که؟!!!!

 بعد از نهار برگشتیم.  بابایی را به ترمینال رساندیم و به همراه مهمانها به خونه برگشتیم. 

دایی اینا 18 خرداد به تهران برگشتند.

من و مامانی و عزیز و خاله اینا هم به شاه گلی رفتیم.  چرخی در پارک زدیم و شام را هم به رستوران خانه سبز واقع در همان پارک رفتیم:

حیف که بابایی پیشمون نبود.  جاش خالی بود.

خاله اینا هم روز 19 خرداد به تهران برگشتند. اما عزیز جون پیشمون موند تا در اسباب کشی آخر ماه کمک مامانی باشه. 

اینم از تعطیلات.  امیدوارم به همه خوش گذشته باشه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان سویل
27 خرداد 92 8:34
سلام خانمی از اینکه از وبم انتقاد کردی خیلی ممنونم ولی از اینکه دارین میرین ناراحتکاشکی میتونستیم تو این فرصت همدیگه رو ببینیم . دوست عزیز دیگه اکثر پست ها بدونه رمز شده . دوستتون دارم عزیزمی ارشان گلمو ببوس
مامان آرسن
29 خرداد 92 23:01
آرشام ناز پسر الهی که مایه افتخار تون بشه. خیلی دوست دارم بدونم چطور می شه کلیپ های کوتاه مثل همونی که تو وبتون گذاشتین رو به وب اضافه کرد می شه راهنماییم کنین. ممنون
sahar
1 تیر 92 20:06
ای نفس من.....چقده عکسات ناناس اااااااااااااند......قبون تس س س س آآآآ
مامان سویل
14 تیر 92 20:29
سلام عزیزم بازم با نظرت خییییییییلییییییییییی خوشحالم کردی ایشالله به سلامتی عزیزم ارشان جونمو ببوس ولی ما دوست داشتیم اینجا میدیدیمتون خانومی . امیدوارم روزی بشه که ما همدیگه رو ببینیم. نمیدونم چرا انقدر دوستون دارم احساس گرمی بهتون دارم خانومی. مواظب پسر گلم باش مامانی فعلا بای
بابا مجيد و زينب
15 تیر 92 13:43
وبلاگت خيلي ازه خصوصا اون عكسهايي كه گذاشتي آرشان جون دوست داريم چقد خوش چهره اي الهي عمو فداتشه چقدر نازي بزار لپاتو گازش بگيرم خيلي گلي آرشان از وبلاگ نيني زينب منم ديدن كن ميسي خوشحال ميشم توي ليستم باشي بوس بوس بوس