ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

ارشان و پاتریک

یک روز که مشغول بازی بودی و منم مشغول کار توی خونه بودم، صدا کردی که مامان مامان پاتریک. گفتم چی میگی مامان؟ گفتی منم از این دارم. گفتم چی؟ با دست اشاره به کارتون باب اسفنجی کردی. بازم متوجه نشدم. آخر سر رفتی عروسک پاتریک را که داشتی آوردی و کنار کارتونش گذاشتی و گفتی ببین. کلی خندیدم و تازه متوجه شدم منظورت این بود که عروسک پاتریک را داری.   ...
29 تير 1394

باغ پرندگان تهران

عزیزم اردیبهشت ماه بهترین زمان برای رفتن به باغ پرندگان هستش.  از انجاییکه تو هم خیلی باغ پرندگان را دوست داری، ما هم طبق معمول بردیمت تا از دیدن پرندگان و گلهای زیبا لذت ببری. چقدر از دیدن این پرنده خندیدی. می گفتی مامان دمش کوتاهه و منقارش بلنده، خنده داره.    ...
25 تير 1394

تهران گردی با عمو نوید

عمو نوید چند روزی در تهران مهمان ما بود.  بخاطر کسالت بابایی راننده ما شده بود و ما را از بوشهر به تهران آورد.  در تهران هم چند وقتی بابایی را به دکتر و بیمارستان می برد. آزمایشات زیادی از بابایی انجام شد و نهایتاً گفتند احتمالا ویروسی وارد گوش میانی شده و باعث این سرگیجه ها می شود.  گفتن که حدود 2 ماه باید دارو بخورد تا حالش بهتر بشه.  خدا را شکر بابایی با استراحت و خوردن داروها روز به روز بهتر شد و از نگرانی ما کم شد.  البته در مدت کمی که عمویی پیش ما بود، از گشت و گذار جا نموندیم جمشیدیه بعد از بهبودی نسبی بابایی عمویی به بوشهر برگشت. از عمویی بخاطر ای...
25 تير 1394

سال 1394 مبارک

                          سلام دوباره سفرنامه نوروزی ارشان به استان بوشهر (زادگاه پدریش) یک هفته قبل از شروع سال 94 طبق معمول با خوشحالی مشغول جمع آوری وسایل برای شروع سفر نوروزی شدیم. هرچند دیماه یکبار به دیدن شون رفته بودیم اما بازم دلمون برای خانواده پدری مخصوصا مادرجون و آقاجون حسابی تنگ شده بود. اونها هم بیی صبرانه منتظر رفتن ما علی الخصوص ارشان بودند.  بعد از رسیدن، ارشان کلی توی حیاط مشغول بازی شد. البته عزیز بوشهری هم کلی باهاش بازی کرد. هر وقت عزیز جون می...
23 تير 1394

عقد خاله سحر جون

سلام به پسرکم و دوستان گل وبلاگیمون از دوستان خوبمون که به وبلاگمون سر می زدن و احوالمون را می پرسیدن متشکرم.  چند ماهیه که کمتر می تونم به نی نی وبلاگ بیام و پست بگذارم. آخه از زمانیکه همسرم در وزارتخونه هم به عنوان مشاور مشغول خدمت شده اند، دیگه لب تاب دائما همراهشونه و اگر هم زمانی ایشون بیکار باشن، آقای خان جان با لب تاب مشغوله و به من فرصت نمی دن.  منم با تب لت و موبایل راحت نمی تونم پست بگذارم.  امشب که فرصت کردم چند ساعتی وقت گذاشتم تا وب ارشان را به روز کنم. توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده که توی چند پست براتون تعریف می کنم.  بعد از برگشتن از بوشهر که اوایل دیماه رفته بودیم، روز 19 دیماه، خودمون...
11 بهمن 1393

فوت دایی حسن (دایی بابایی) و رفتن به بوشهر

درست فردای شب یلدا به همراه عزیز جون به سمت بوشهر زادگاه پدریت حرکت کردیم. متاسفانه دایی حسن (دایی بابایی) چند روزیه که در اثر حمله قلبی فوت شدن. دایی حسن مرد باخدا و با ایمانی بود.  هیچوقت نماز و عبادتشون ترک نمی شد.  مرگ بسیار راحتی هم داشتند. بعد از بجا آوردن نماز مغرب و عشا، به دخترشون میگن که فاطمه من حالم خوب نیست دارم میمیرم.  بلافاصله بعد از گفتن این حرف بکهو سکته قلبی می کنند و دعوت حق را لبیک می گن.  روحشون شاد خیلی ناراحت شدم چون دایی حسن را خیلی دوست داشتم.  هر وقت بوشهر می رفتیم حتما به دیدن ایشون و خانواده خوبش می رفتیم.  حتی یکبار عزیز جون را هم خونه شون برده بودیم.  افسوس که امسال ...
10 بهمن 1393