ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

مسافرت به شمال

1393/6/11 13:08
نویسنده : مامان ارشان
981 بازدید
اشتراک گذاری

پسرک نازم 15 مرداد ماه به همراه خانواده خاله زهرا (خاله مامانی) یک مسافرت به شمال داشتیم. خیلی بهمون خوش گذشت. اینم عکسات

ابتدای مسافرت جاده زیبای چالوس

بعد از خوردن صبحانه در مسیر، اول به نمک آبرود رفتیم

من و بابایی هم همش در حال عکس انداختن از شما بودیم

چون فرصت نداشتیم نتونستیم سوار تله کابین زیبای نمک آبرود بشیم و پس از کمی استراحت به سمت جواهر ده حرکت کردیم

در مسیر جواهر ده در کنار اولین آبشار اقامت کردیم و پس از خوردن آش و نهار دوباره حرکت کردیم

بالاخره جواهر ده

اول ویلای زیبایی نزدیک آبشار اجاره کردیم (همان ویلای پارسالی که با عزیز جون آمده بودیم).  موقعی که ما مشغول پیاده کردن وسایل از ماشینمون بودیم، تو مشغول بازی روی تخت بودی که از روی تخت پایین افتادی و بینی و بالای لبت زخم شد و توی کل عکسهای مسافرتت این جای زخم معلومه

بعد از اجاره ویلای نزدیک به آبشار، بقیه و همینطور تو پسر نازم به خواب رفتید اما من به همراه خاله جون، روی بالکن ویلا که مشرف به آبشاره و ویوی زیبایی داره، یک چایی دبش خوردیم و برای قدم زدن به کنار آبشار رفتیم.

خوردن سرشیر و عسل محلی، نان و تخم مرغ محلی برای صبحانه در صبح بسیار زیبای روستای جنگلی هم که صفای دیگری داشت

بعد از صبحانه به سمت جنگل دالی خانی و چشمه اش به راه افتادیم. جنگل بسیار زیبایی بود. پس از چند ساعت به چشمه دالی خانی رسیدیم. پسر گلم هم به همراه بابایی آتشی درست کردند و برای نهار هم کباب شاندیز آماده کردند.

بعد از نهار هم به سمت ساحل و دریا حرکت کردیم.  در شهر زیبای شیرود ویلایی مشرف به دریا کرایه کردیم.  وقتی توی حیاط ویلا چشمت به دریا افتاد، انقدر در رفتن به کنار دریا عجله می کردی که اجازه ندادی در پیاده کردن وسایل از ماشین به بقیه کمک کنم.  پس حوله، لباس و وسایلت را برداشتم و به همراه مهشاد (دخترخاله مامانی) به کنار آب رفتیم. 

این کوچولو که توی آبه، اسمش آرمین بود.  حدود 9 ماهش بود. با پوشک و چهار دست و پا به سمت دریا میرفت. پدرش از توی آب می کشیدش بیرون و کنار ساحل می گذاشت اما دوباره به سمت دریا می رفت. آب توی چشم و بینی و دهانش رفته بود اما انگار نه انگار!!!!

حالا بگم از تو که هر کاری کردیم توی آب نمی رفتی. هنوز هم از آب دریا و موجش می ترسی. حتی لاک پشت بادی هم کمکی نکرد تا بتونم تو را توی آب ببرم.  منم خیلی اصرار نکردم و اجازه دادم بجاش حسابی با سنگ و ماسه ها بازی کنی.

بعد از اینکه از دریا به زور برت گردوندم، بردمت حمام اما تو کلی گریه کردی. وقتی لباست را پوشاندم کمی ازت دلخور بودم و از اینکه گریه کرده بودی عصببانی بودم. تو هم که کنار بابایی بودی به من نگاه می کردی و دلبری می کردی. بابایی و من کلی از این اداها خندمون گرفته بود.  بابایی هم بلافاصله ازت عکس گرفت

قربون اداها و ناز کردنت بشم من

بالاخره روز بازگشت به تهران فرا رسید. بازهم جاده زیبای چالوس و رودخانه زیبایش و پسر گل من که کلی داخل رودخانه سنگ بازی کرد. البته طبق معمول از آب رودخانه هم می ترسیدی اما همینکه دیدی من رفتم تو آب و آب خیلی عمیق نیست، تو هم آمدی و کلی کیف کردی.

خوب اینم از مسافرتمون به شمال.  مرسی از اینکه همراهیمون کردید. بای

پسندها (1)

نظرات (0)