ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

سفر به تبریز- دیماه

پسرکم آخرین سفرمون قبل از دفاع دکترای بابایی به شهر تبریز همزمان شد با بارش شدید برف در تبریز و اطراف آن. مهمانسرا با وجود چندین شوفاژ هنوز سرد بود مخصوصا برای خان جان که عادت داشت با لباس نازک توی خونه بگرده به همین دلیل شب بعد را به اصرار خاله بهناز به خونه شون رفتیم و تو هم کلی از دیدن ماهان خوشحال شد. وقتی خاله بهناز زنگ زده بود و بهت می گفت خاله جون بیا خونه ما، تو پرسیدی خونه شما کجاست؟ خاله بهناز گفت ما تبریزیم دیگه! تو گفتی: آهان فکر می کردم که اهوازید. ما کلی به این حرفات می خندیدیم آخه هنوز کوچکتر از اونی که بتونی بفهمی تبریز کجاست و اهواز و بوشهر کجا؟! کلی با ماهان بازی کردی ان...
3 بهمن 1394

بوشهر آذرماه 94

اواخر آذرماه، تعطیلات ماه محرم بهانه ای بود برای رفتن به بوشهر و استراحت یک هفته ای بابایی. برعکس تهران که هوا سرد و خیلی آلوده است، هوای بوشهر در این موقع سال بسیار خوب و بهاری بود خان جان، تو هم حسابی در طبیعت بازی کردی و لذت بردی با ایلیا کلی در مزرعه آقا جون بازی می کردی اینم جسی سگ پشمالوی عمو نوید. با اینکه خیلی ناز و خوشگله اما نمیدونم چرا من از حیوانات می ترسم و همش فاصله ام را با جسی حفظ می کردم شهر کاکی و مزار سید آغی مقبره سیدین پورفاطمی ارشان و ایلیا قربونت برم وقتی دیدی بابایی و آقاجون دعا می خوانن...
16 دی 1394

تولد 4 سالگی ارشان جان

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!! نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!! و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود! این است حال روزهای من... دلبندم هر روز و هر لحظه با من است. و این عطر وجودش است که مرا لبریز می‌کند. لبریز از بودن و ماندن، ماندنی با عشق و امید، امیدی زیبا به همراه ترسیم آینده ای پر از موفقیت و شادکامی. این امید را دوست دارم، که باعث زنده ماندنم می‌شود. پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم. و از خدای خویش همیشه سپاسگزار ...
1 دی 1394