ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

یلدا مبارک

گل پسرم الان  که دارم این پست را می گذارم نزدیک یکماه و بیست روز از شب یلدا می گذرد اما چه کنم انقدر سرم شلوغه که فرصت نمیکنم وبلاگت را به روز کنم. ماههای آخر بارداریم از طرفی و خرید آپارتمان جدید و اسباب کشی اونم توی ماه هشتم بارداری حسابی مشغولم کرده. حالا با تاخیر عکس های یلدات را می گذارم پسرک شیطون بلای من ...
23 بهمن 1395

خان جان و حروف فارسی

خیلی در یادگیری عجله داری پسرکم کل حروف فارسی را در کمتر از دو سه هفته یاد گرفتی. هرچی میگم مامان عجله نکن شما هنوز 5 سالته اما قبول نمی کنی. از برنامه های آموزشی موبایل ها و تبلت و تلوزیون آموزش می گیری. اینم ماحصل کار امیدوارم وقتی مدرسه رفتی هم اینقدر علاقه مند به آموزش و یادگیری باشی ...
23 بهمن 1395

تولد محیا گلی

به به چه ماه خوبیه آبان. توی این ماه سه تا تولد داریم. ارشان، حسن و محیا گلی بچه های عمو. یک هفته بعد از تولد ارشان به تولد محیا با تم هلوکیتی دعوت شدیم. اینا هم فینگرفودهای خوشمزه که مامان محیا و زن عمو زهرا زحمتش را کشیده بودند اینم میز خوشمزه ها آقا حسن گل محیا مشغول ناخنک زدن به کیکش این کلبه هم هدیه ارشان به دخترعموش کیتی کوچولو تولدت مبارک به ما که خیلی خوش گذشت فعلا   ...
6 دی 1395

تولدت 5 سالگی ارشان جان

پسر عزیزم به این سرعت 5 سال از زندگیت گذشت. به چشم بر هم زدنی. دوست دارم لحظه به لحظه بزرگ شدنت را با تمام وجود حس کنم. سالها به سرعت میگذرند و به امید خدا بزرگ و شکوفا می شوی. امیدوارم اونموقع با خواندن این خاطرات لذت ببری و من هم از یادآوری و دیدنشون بارها و بارها لحظات زیبامون را زندگی کنم. امسال دو بار تولدت را جشن گرفتیم یکبار با خانواده بابایی( عمو رسول اینا و زن عمو زهرا) و یکبار هم با خانواده مامانی. آخه هماهنگ کردن همه برای یک روز سخت بود و به همین دلیل دو تا آخر هفته پشت سرهم برات جشن گرفتیم.  هفته اول با خانواده عمویی به شهر بازی سرزمین عجایب رفتیم.  بابایی بلیط جشنواره سرزمین عجایب را گرفته...
25 آذر 1395

ارشان در بیمارستان

پسر نازنینم پاییز و زمستان خیلی هوای تهران آلوده هست. نزدیک تولدت بود و ما مشغول فکر کردن و برنامه ریزی برای جشن  تولدت بودیم که متاسفانه آلودگی هوای تهران کار دستمون داد و تو دچار حمله آسمی یا به اصطلاح عموم خروسک شدی.  بابایی اهواز بود.  به کمک دایی به بیمارستان رسوندیمت و بلافاصله بهت اکسیژن وصل کردند و بستری شدی انقدر پسر خوب و حرف گوش کنی هستی که همه پرستارها و دکترها از شما تعریف می کردند. موقع گرفتن نمونه و سرم زدن و ... انقدر همکاری می کردی که همه تعجب می کردند. با توجه به بارداریم برای من ماندن توی بیمارستان خیلی سخت بود اما حتی یکساعت طاقت دوری ازت را نداشتم و کل سه روز را خودم کنارت موندم. ...
25 آذر 1395

ارشان و خرید برای نی نی

پسر عزیزم، روزها به سرعت می گذرند و داداشی ت بزرگ و بزرگتر می شه و باید خودمون را برای اومدنش که توی اسفند ماه هست آماده کنیم.  کم کم وسایل مورد نیاز نی نی را میخریم البته با کمک و انتخاب شما                           البته هر بار برای نی نی چیزی میخریم، خودت را هم تحویل می گیری و برای خودت یک اسباب باری می خری   ...
19 آذر 1395

پاییز 95- لواسان

پسرکم یکروز جمعه برای تفریح تصمیم داشتیم به دریاچه خلیج فارس تهران برویم تا هم دوچرخه سواری کنی و هم از شهر بازی و پارک دریاچه برای بازی استفاده کنی اما وقتی بیرون اومدیم و آلودگی هوای تهران را دیدیم خیلی نگران شدیم که توی این هوا بیمار نشی. نزدیک دریاچه که غرب تهرانه آلودگی بیشتر از جاهای دیگه قابل رؤیت بود. به همین دلیل بابایی گفت بهتره به سمت شرق تهران و لواسانات بریم. بعد از طی کلی مسیر و ترافیک بالاخره به لواسان رسیدیم. از آخرین باری که لواسان اومده بودم سالها می گذشت و تغییرات زیادی را شاهد بودیم. کنار رودخانه پارک ساحلی ساخته بودند و کلی آلاچیق برای اسکان. بساط منچ را براه انداخته بودی و به بابایی اصرار م...
12 آذر 1395