ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

سفر به بوشهر- مهر ماه 95- دهه محرم

1395/9/10 23:13
نویسنده : مامان ارشان
503 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به ارشان و دوستان عزیز

تعطیلات محرم به پیشنهاد بابایی سفری ده روزه به بوشهر داشتیم. چون احتمالا عید 96 بدلیل دنیا اومدن نی نی مون دیگه نمیتونیم مثل هر سال به بوشهر بریم، تصمیم گرفتیم مهر ماه سفری به زادگاه بابایی داشته باشیم.  بابایی اهواز بودند. قرار شد من و ارشان و عزیز پری با هواپیما به بوشهر بریم و بابایی هم از اهواز به بوشهر بیان تا بعد از رسیدن ما به سمت خونه عزیز بوشهری حرکت کنیم.

وقتی خان جان ساعت 5 صبح هوس بستنی میکنه اونم توی هوای سرد و عزیز جون هم طبق معمول هر چی ارشان بخواد براش میخره

پسرم اولین باری بود که سوار هواپیما می شدی و تصوری از پرواز با هواپیما نداشتی. شاید فکر می کردی که مثل ترن هوایی باشه اما با ارتفاع بالاتر. به همین دلیل کمی میترسیدی و دایم از من می پرسیدی که خیلی بالا می ریم؟ اما حضور عزیز جون باعث شد کمتر استرس داشته باشی

داخل هواپیما که شدیم بهت گفتم شماره ردیف 10 را پیدا کن. تو هم با دقت شماره ها را میخوندی تا به ردیف 10 رسیدیم و گفتی مامان اینجاست. کنار پنجره نشوندمت تا بتونی بیرون را هم ببینی.

دایم بیرون را نگاه می کردی و وقتی هواپیما می خواست بلند بشه با دقت و هیجان نگاه می کردی و می گفتی مامان چه سرعتی داره

بعد هم همش منتظر صبحانه هواپیمایی بودی

تازه شیطنت هایت شروع شده بود و شروع به شکلک درآوردن کردی

بابایی و عمه ها در فرودگاه بوشهر به استقبال مان آمده بودند. بعد از استراحتی کوتاه در خانه عمه، به سمت خونه عزیز بوشهری حرکت کردیم. دایم عجله می کردی که به خونه عزیز جون برسیم

اینم از خونه باصفای عزیز بوشهری

برعکس تهران که هوا سرد شده بود، اینجا هوا بسیار گرم بود. صبر می کردیم تا بعد از ظهر هوا کمی بهتر شود و به ساحل برویم

ارشان و آریا پسرعمه ساحل بردخون

اینم آقا مهدی پسر عمه زینب که روز حضرت علی اصغر با همان لباس مراسم توی آب دریا رفته بود

ارشان مشغول بازی در تپه های ماسه بادی

البته در این بازی، دو تا عزیز ها را هم همراه خودت کرده بودی

اینم یک عکس زیبا از شبهای پرستاره خونه عزیز بوشهری

تا آقاجون موتور آب را روشن می کرد بدو می رفتی تا توی آبیاری گیاهان کمکش کنی

به من گفتی مامان برام قایق کاغذی درست کن تا بندازم روی آب. من هم اطاعت امر کردم

بعد از ظهرها هم ساحل بردخون جای تفریح مون شده بود. انقدر ساحل آرامی دارد که بالاخره جنابعالی حاضر شدی با جت اسکی بادیت داخل آب بری

روز تاسوعا عزیز جون طبق نذر هرساله اش، شله زرد نذریش را امسال در خانه عزیز بوشهری پخت

آقاجون بوشهری در حال کمک به پخت شله زرد

از آنجا که شابلون نداشتیم، من با دست شروع به تزیین و نوشته های روی شله زرد کردم

روز تاسوعا آقا ابولفضل پسرعمو به همراه پدر و مادرش به خانه عزیز جون اومدن و آقا ارشان هم از تنهایی در اومد

پسرعموها در ساحل

خیلی با هم خوش می گذروندین و بازی میکردین البته گاهی دعوا و کتک کاری هم چاشنی بازیهاتون بود اما در کل خیلی همدیگه را دوست داشتین

ساحل دَیِّـر

 

روزها به سرعت گذشتند و موقع خداحافظی و بازگشت به تهران فرا رسید. شب قبل از پرواز خونه عمه حلیمه بودیم. صبح فرداش پرواز داشتیم. بابایی ما را بدرقه میکرد و خودش باید به اهواز و دانشگاه میرفت و آخر هفته پیش ما به تهران میامد. خوب شد که عزیز جون همراهمون بود وگرنه جدایی از بابایی و تنها برگشتن خیلی سخت تر بود

شب قبل از بازگشت به تهران ساحل بوشهر

بازی در شهر بازی کنار ساحل بوشهر

ضمنا اولین باری بود که داخل قلعه شادی و سرسره اش بازی میکردی

این خانم کوچولوی زیبا هم النا دختر عمه جون

بازگشت به تهران- هواپیمایی و اسباب بازی که بهت دادن و تو خیلی خوشحال شدی

ماشین چوبی که از طرف هواپیمایی بهت دادن

خوب اینم از پایان مسافرتمون به بوشهر.  بازم با ما همراه باشید

فعلا بایبای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)