ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

سلام بر سال 93

1393/3/1 0:42
نویسنده : مامان ارشان
835 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام سلام سلام

یک دنیا سلام و سلامتی برای ارشان و تمام دوستان وبلاگیمون. 

سال نو بر همه عزیزان و پسر گلم مبارک باشه. 

پسر قشنگم از وقتی از بوشهر برگشتیم لپ تاپ همش پیش بابایی بوده و من با کلی تأخیر دارم وبت را آپ می کنم.  حتماً دوستای وبلاگیمون هم چند بار تا حالا بهت سر زدند اما همون پست های قبلی را دیدن. انشاءالله همشون با نی نی های قشنگشون سالم و سلامت باشند.

عزیزم سال پربرکت 92 به پایان رسید و سال نو با تمام زیبایی های طبیعت آغاز شد.  بالاخره بدوبدوهای اسفند تمام شد و جای خود را به فروردین داد تا همه چند روزی را با آرامش در سفر و دید و بازدید عید سپری کنیم و برای سال جدید تجدید قوا کنیم. 

طبق معمول ما هم راهی بوشهر (زادگاه بابایی) شدیم.  به خاطر مشغله کاری بابایی یک سال بود که بوشهر نرفته بودیم و همه خانواده بابایی حسابی دلتنگ ما و ما هم دلتنگ اونها شده بودیم. 

22 اسفند به سمت بوشهر حرکت کردیم. سفر به زادگاه بابایی توی این موقع سال خیلی خوبه چون هوا هم خوبه اما بعد از نیمه های فروردین دیگه گرما و شرجی جنوب شروع می شه. یک مزیت دیگه سفر تو این موقع سال اینه که در مسیر حرکت و راه 16 ساعته تا رسیدن به مقصد  4 فصل را مشاهده می کنی.

تهران هوای خنک مثل هوای پاییز، در مسیر و اطراف سمیرم و نرسیده به یاسوج، هوای سرد و برفی زمستانی و بعد از یاسوج، هوای بهاری زیبا و جاده های بسیار سرسبز و زیبا و به بوشهر که می رسیم کم کم هوای گرم و شرجی؟!!!!!

بابایی صندلی پشت ماشین را آماده کرده بود، طوری که بتونی اونجا راحت استراحت کنی. البته اولش نمی خواستی بری صندلی عقب آخه عادت داشتی که همیشه جلوی ماشین بایستی و هر وقت هم خسته شدی تو بغل من بخوابی اما دیگه ماشاءالله بزرگ شدی و من خسته می شم به همین دلیل صندلی عقب را آماده کردیم و بهت گفتیم اینجا خونه ارشانه و تا می خواستی بیایی جلو بهت می گفتیم وای چقدر خونه ارشان خوشگله!!!  بدو برو خونه ات. چند تا بالشت هم گذاشته بودیم تا هر وقت و در هر زاویه که خواستی راحت بخوابی. خدا را شکر که تو هم با قضیه کنار آمدی و منو اذیت نکردی.

این هم عکس خونه ات

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا هم نرسیده به سمیرم بود که هوای بسیار سرد و کوههای پر از برف داشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آبشار زیبای سمیرم : اونقدر هوا سرد بود که درختان هنوز چهره زمستانی داشتند و کسی اطراف آبشار نبود. ما هم فقط دو تا عکس گرفتیم و سریع برگشتیم تو ماشین

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از یک شب استراحت در یاسوج، بالاخره به بوشهر و خونه عزیز بوشهری رسیدیم.

از مزرعه عموی بابایی، کلی گوجه تازه برای عزیز اینا فرستاده بودند.  تو اولش از دیدن این وسیله یعنی فرغون ترسیده بودی اما بعد کلی باهاش بازی کردی

یک خاطره خنده دار: چون حیاط خونه عزیز پر از گل و گیاه،سبزی،درخت و بوته هستش، خوب طبیعیه که انواع حشرات منجمله مگس هم اونجا زیاده.  چون هوای تهران سرد بود هنوز مگس و ... نبود، به همین  دلیل وقتی برای اولین بار مگس دیدی کلی ترسیدی و وقتی روی دست و پا یا صورتت می نشست کلی گریه می کردی. القصه یک روز تمام طول کشید تا به تو بفهمانیم که اینا مگسند و ترس نداره و باید کیششون بکنی

بفرمایید گوجه تازه

عزیز جون توی حیاط بزرگشون کلی سبزی، کاهو و گل کاشته بود تا وقتی بچه هاش میان لذت ببرن

اینجا هم زیر درخت کُنار مشغول چیدن و خوردن میوه کُنار هستی.  روز اول که رسیدیم تا درخت کُنار را دیدی انگار یادت آمد پارسال که یک سال و نیمه بودی هم کلی کُنار میخوردی.  یکهو درخت کُنار را نشان دادی و داد زدی: بابا اوووووون!  گفتم بله پسرم اون کُناره.  تو هم بلافاصله با خوشحالی گفتی: کُنــــان کُنـــان!!!

اینجا صبح ها زودتر از تهران از خواب بیدار می شی و منو می بوسی تا بلند شم و در را باز کنم و تو بری پیش عزیز جون تا با هم برید زیر درخت کُنار و حسابی میوه کُنار بخوری.  جالبه وقتی کُنار می خوری شکمت بهتر کار می کنه . کاش توی تهران هم درخت کُنار داشتیم!!

وان سایبان دارت هم کلی بدردمان خورد.  هم در حمام هم در آفتاب و کنار دریا از آن استفاده می کردیم و هم در اتاق به جای سبد اسباب بازی. به این می گن استفاده بهینه از وسیله!!!!

عافیتت باشه گل پسرم

نزدیک خونه عزیز اینا تپه های ماسه ای هست که آدم را یاد کویر می اندازه. اولش از ماسه ها هم چندشت می شد اما وقتی ترست ریخت کلی با عمو آرش و حسن پسرعمو و البته مامان و بابایی ماسه بازی کردی و خوش گذروندی.

یک اتفاق هم روی ماسه ها برای محیا کوچولو افتاد و وقتی بابای محیا او را روی ماسه ها قرار داده بود تا ازش عکس بگیره، محیا کوچولوی 5 ماهه که می خواست روی شکمش برگرده یکهو از روی سراشیبی غلت خورد و بعد از 5-6 تا غلت خوردن پایین تپه رسید. همه خندیدیم اما محیا کوچولو غرق ماسه شده بود حتی پلک های کوچولوش

حیاط عزیز جون و گلهای رنگارنگ و ارشان جیگر

کجا مشدی؟ اوقور بخیر!! در خدمت باشیم! چاکرتیم به مولا. نوچتیم لوتی

اینم از هفت سین خونه مادربزرگ

زحمت سبزه های خوشگل و با سلیقه را هم زن عمو (مامان حسن و محیا) کشیده بود و از تهران با خودشون آورده بودند.

این کیکها را هم عزیز جون به مناسبت عید نوروز برای نوه هاش گرفته بود

خوش تیپ کنار سفره عید. قربونت برم وقتی که پاپیون را دور یقه لباست انداختم خیلی بی نابی میکردی انگار احساس خفگی می کردی و به زور میخواستی بازش کنی.

حسن هم مثل همیشه خوشتیپ و ناز.  حسن خیلی دوستت داره، همش هوای تو را داره و مواظبت هست.

وقتی همه مشغول روبوسی و تبریک سال تحویل بودند تو هم از فرصت استفاده کرده و زده بودی به کیک. وقتی متوجه شدیم که نصف کیک را خراب کرده بودی

بازم محیا گلی با لباس گل گلی

اینم ایلیا پسر عمه که چون معمولاً کلاهش را یک طرفه روی سرش میگذارند بهش می گن سندی.  (منظور همان سندی خواننده است)

اینم آقا ابوالفضل پسر عمو که الان یک سالشه.  خیلی بامزه و دوست داشتنی بود.  همش دوست داشت راه بره. یک خاطره هم  از ابوالفضل کوچولو: شب که همه مشغول خوردن شام بودیم، در یک لحظه غفلت ابولفضل که تازه راه افتاده، به سمت کلمن آب رفت و در یک چشم به هم زدن کلمن را روی زمین چپه کرد. وای نمی دونید چه اوضاعی بود.  تا وسط هال پر از آب شده بود.  اما جالبه که خودش اصلاً نترسید و گریه هم نکرد.  همه سربع وسایل شام را جمع کردیم و توی این اوضاع آشفته، سر و کله مهمان هم پیداش شد و ... .

خوش تیپ و ژست های عکاسی

مراحل آشنایی با بزغاله توسط بابایی: برای آشنایی ارشان خان جان با حیوانات، همه بسیج شده بودند که به هر طریق و از هر جا شده، حیوانات اهلی را برای او پیدا کنند و به او آموزش بدهند تا ترسش از حیوانات بریزه.

و بالاخره

اینجا هم خونه سید آقای پورفاطمی هست که هر سال برای زبارتشون می ریم.

ایشون از سیدهای بزرگ و مرد بسیار نورانی هستند.

یک خاطره از خونه سید: توی حیاط بزرگ خونه سید کلی غاز هم بودند که برای خودشون آزادانه می چرخیدند.  پسرم تو اول می گفتی اردک اردک و دنبالشون راه افتاده بودی.  گفتم مامان اینا غازند و اگه نزدیک بشی ممکنه بهت حمله کنن و گازت بگیرن. اما تو متوجه نبودی و همش دنبالشون می کردی. توی یکی از این دنبال کردنها به فاصله یک متری غازها رسیدی که یکی از غازها به سمت تو حمله کرد.  تو هم سریع پا به فرار گذاشتی.  بابایی با یک حرکت سریع خودش را بهت رسوند و غاز را از تو دور کرد.  همه ترسیده بودیم که نزدیک بود غازه بهت صدمه بزنه و توی این گیر و دار تو با زبون کودکانه می گفتی: مـامـان، بـابـا اردک بوس بوس. یعنی می گفتی اردکه می خواسته منو بوس کنه. همه کلی از این طرز فکرت خندیدیم.

پسر عزیزم، از اونجا که عاشق کامیون و تریلر هستی و توی اسباب بازیهات هم کلی کامیون داری، جلوی خونه خالۀ بابایی کنار دانیال و دختر عموش که نوه های خاله بابایی هستند ازتون عکس گرفتم

مردان دریا با ماهی آمدند.  (البته ماهی ها را از بازار ماهی فروشان بندر دیّر خریدن)

عزیزم اینجا هم کنار سبزی کاکُل بودی (یک نوع سبزی شور مزۀ خودرو که به همراه غذا خورده می شه). از اون سبزی ها می چیدی و در حال رقصیدن و ادا درآوردن می خوردی.

زمین های پر از سله.  این سله ها در زمین های شوره زار ایجاد می شه

مزرعه گندم و جوی آقا جون

مزرعه خربزۀ پسرعموی بابایی

پل مُند که روی رودخانه مند نزدیک خونه عزیز ایناست

حیاط باصفای عمه زینب

شهر خورموج و هفت سین میدان خالو حسین دشتی (از دلیران تنگستان که زمان جنگ جهانی اول با انگلیسی ها می جنگیدند)

اینم عمو آرش تنگستانی

خان جان کنار شترها

ساحل بردخون

آرش عشق جنسیس!

اینها هم عکسهای سیزده بدر هستند.  ساحل هدکان

توی این سفر کلی با آریا پسرعمه ات جور شدی. 

عمویی هم طبق معمول همه ساله، روی ماسه های ساحل برات هنرنمایی می کرد.  اینم یک ماهیه که برات کشیده.

اینا هم آریا و آزیتا بچه های عمه زینب.  تا می گفتم بایستید عکس بگیرم، زود می رفتی کنار بچه ها و کمی خودت را کج می کردی یعنی ژست عکس می گرفتی.  قربون اون ژست گرفتنات بشم مامانی

نهار هم مثل همیشه راحت ترین غذای مسافرتی

زحمت پختنش را هم شوهر عمه و بابایی کشیدن. خدا را شکر سیزده بدر خیلی خوبی بود.  هوا ابری بود و آفتاب اصلاً اذیت نکرد.  فکرش را بکنید توی هوای بسیار عالی کنار دریای زیبای جنوب واقعاً جای همتون خالی بود.  بچه ها کلی بازی و تفریح کردند و ما هم از دور هم بودن حسابی لذت بردیم.

بالاخره تعطیلات با همه خوشی هاش گذشت.  چقدر هم زود گذشت.  اونهمه برای رفتن شور و شوق داشتیم اما برگشتن به زندگی روزمره و دور شدن از خانواده بابایی همیشه سخته.  مخصوصاً عزیز جون مهربون که همیشه موقع برگشتن مون کلی گریه می کنه و تا چند روز بی قراره.  انشاءالله همگی همیشه تندرست و سلامت باشند و ما هم بتونیم تند تند بهشون سر بزنیم. 

موقع برگشتن هم مجدداً کلی هوای جورواجور را تجربه کردیم.

ما برگشتیم به زادگاهمون تهران.  با همه آلودگی ها و شلوغی هاش بازهم دلمون براش تنگ شده بود.  امیدوارم عید به همه شما هم خوش گذشته باشه و همیشه تندرست و شاد باشید. 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)