ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

تعطیلات خوب نوروز 95

  سلام به همه دوستان. سال 1395 بر همه مبارک سال 94 به همه خاطرات خوش و ناخوش به پایان رسید و سال جدید شروع شد. انشاءالله سال جدید پر از موفقیت و شادی باشه برای همه ملت ایران   پسرک نازم، طبق معمول هر سال اواخر اسفند راهی بوشهر زادگاه بابایی شدیم تا نوروز را کنار خانواده بابایی باشیم و با انرژی سال نو را آغاز کنیم. اینم یکسری از عکس های نوروزیت شهر پاتاوه در مسیر بوشهر. راستی امسال یک مهمان هم همراهمون بود و اونم جناب خان جان بود که خاله فریده برات عیدی گرفته بود و در تمام طول سفر کنارت بود ارشان خان جان و جناب خان جان کنار رودخا...
18 ارديبهشت 1395

عکس های جا مانده از 94

سلام به همه دوستان. بعد از یک تأخیر طولانی ما برگشتیم. اول میخوام یکسری عکس از سال 94 بگذارم پانیذ و ارشان تولد بابایی آتش بازی 22 بهمن کنار برج میلاد هنر ارشان در نقاشی: این عکس را کشیده بودی و گفتی مامان این پسره داره قلب میده به دختره و میخواد باهاش ازدواج کنه ؟! خوب اینتم تأثیر دیدن کارتونهایی که مناسب سن بچه نیست اما توی لپ تاپه ...
17 ارديبهشت 1395

خبر خیلی مهم: دفاعیه تز دکتری بابایی

پسر عزیزم بالاخره زحمت چهارساله بابایی در طی کردن دوره دکتری به ثمر نشست. دکترایی همسن خودت چون درست زمانی که بابایی مشغول کنکور دکتری بود، متوجه شدیم که خدا هدیه زیبایی به ما عطا کرده و یک مسافر کوچولو در راه داریم.  سال 90 بابایی در کنکور دکتری قبول شد و آبان همان سال بود که تو بدنیا آمدی.  طی این سالها بابایی خیلی زحمت کشید. تدریس در دانشگاه اهواز از طرفی، مسئولیت زندگی از طرفی و ادامه تحصیل در دانشگاه تبریز همزمان خیلی سخت بود اما به امید خدا و تلاش بابایی و حمایت ما بالاخره باتمام رسید.   هفتم بهمن ماه جلسه دفاع بابایی از تزش در تبریز بود همزمان با ورود ما به شهر تبریز بارش بسیا...
10 بهمن 1394

چندمین تولد خان جان طی سه ماه گذشته

پسر قشنگم از آبان ماه تا بحال که چند ماهه از تولدت می گذره بعضی روزها یهو می گی: مامان میدونی تولد من امشبه؟! منم با خنده میگم: کی گفته؟  می گی: خودم دیگه. تازه نوع تولدت را هم مشخص می کنی مثلا میگی تولد با تم باب اسفنجی.  منم سریع رفتم از شیرینی فروشی سر کوچه کیک باب اسفنجی گرفتم و آمدم و کلی با هم از تولد سه نفره لذت بردیم. ...
3 بهمن 1394

سفر به تبریز- دیماه

پسرکم آخرین سفرمون قبل از دفاع دکترای بابایی به شهر تبریز همزمان شد با بارش شدید برف در تبریز و اطراف آن. مهمانسرا با وجود چندین شوفاژ هنوز سرد بود مخصوصا برای خان جان که عادت داشت با لباس نازک توی خونه بگرده به همین دلیل شب بعد را به اصرار خاله بهناز به خونه شون رفتیم و تو هم کلی از دیدن ماهان خوشحال شد. وقتی خاله بهناز زنگ زده بود و بهت می گفت خاله جون بیا خونه ما، تو پرسیدی خونه شما کجاست؟ خاله بهناز گفت ما تبریزیم دیگه! تو گفتی: آهان فکر می کردم که اهوازید. ما کلی به این حرفات می خندیدیم آخه هنوز کوچکتر از اونی که بتونی بفهمی تبریز کجاست و اهواز و بوشهر کجا؟! کلی با ماهان بازی کردی ان...
3 بهمن 1394