امروز 21 آذر 1390 ساعت 10 بود که بابایی از اهواز اومد وبا دکتر جراح در کلینیک جوانه هماهنگ کرد که که منو ختنه کنه ساعت 12:15 بود که مامانی با خاله ویدا همراه بابایی منو بردند و دکتر رینگ گذاشت و خیلی هم گریه کردم ازم فیلم گرفتند شیرینی و کیک گرفتند و همه دورو برم خوشحال ولی از اون حالم ناراحت بودند مامانی موقع ختنه داخل نیامد و گریه می کرد و می گفت دلم ریش می شد بابایی برام پستونکمو گرفت و دکتر ختنم کرد و بابایی می خواست منو ساکت کنه آخرش با هم فیلم گرفتند و منو خونه بابابزرگم آوردند. بابایی میگه: وای بابایی دلم تیر می کشید برات وقتی شربت استامینوفن بت دادم شبش خواب آلود بودی و بازی نمی کردی الهی فدات شم من. امروز مامان بزرگ ما...