ارشانارشان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
آرتانآرتان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

ارشان و آرتان خان جان هدیه های آسمونی

متولد شدن داداش آرتان- 1395/12/04

1397/4/16 19:47
نویسنده : مامان ارشان
496 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره 9 ماه انتظار و سختی و شیرینی های بارداریم رو به اتمام بود. چند هفته آخر بسیار سخت می گذشت. بزرگ شدن شکم و کمردردهای شبانه ، سنگینی، اضافه وزن و تنگی نفس خیلی اذیتم می کرد. شبها خواب راحت نداشتم و فقط روزشماری می کردم تا هرچه زودتر پسرکم به دنیا بیاید. این پسرم نسبت به ارشان تحرک بیشتری در شکمم داشت. معلوم بود که پسر شیطون بلایی خواهد بود.

شب قبل از زایمان مادرم منزل ما بود تا کنار ارشان باشه. همه فکر و خیال ها یک طرف و فکر دوری از ارشان یک طرف. دل کندن از پسرم ارشان خیلی سخت و دشوار بود. تابحال هیچ شبی دور از هم نبودیم اما بعد از زایمان مجبور بودم یکشب را در بیمارستان و دور از پسرم باشم و این خیلی اذیتم می کرد. برای ارشان هم سخت بود و می گفت مامان نمیشه منم بیام کنار تختت توی بیمارستان بخوابم؟ قول میدم سر و صدا نکنم. حداقل بیام پایین توی سالن انتظار بیمارستان بخوابم. غمگین

هر بار که بیمارستان می رفتم ارشان همیشه کنارم بود. وقتی طبقات را بالا و پایین می رفتیم نگهبانها می خندیدند و میگفتند بادیگاردته؟ دیگه همشون ارشان را میشناختند. منم از فرصت استفاده کردم و بهشون سپرده بودم که روز زایمان بعد از اینکه به بخش منتقل شدم اجازه بدن که ارشان بیاد بالا پیشم. میگفتم تو رو خدا ارشان را تا ساعت ملاقات نگه ندارید ها. اجازه بدین زود بیاد پیشم.

صبح روز چهارم اسفند 95 با بسم الله بیدار شدم. پس از آماده شدن، ارشان را که خواب بود بغل کردم و بوسیدم. بعد از کلی سفارش به مادرم از زیر قرآن رد شدم و برای زایمان راهی بیمارستان شدم.

استرس زیادی داشتم. دکترم تا من را دید با اخم گفت چرا دیر کردی؟ گفتم قرارمون همین ساعت بود اما دکتر گفت نه یکساعت تأخیر داری. خلاصه با عجله و بدو بدو بعد از کارهای اولیه، پا به اتاق عمل گذاشتم. سرمای اتاق تمام وجودم را فرا گرفته بود. موقع زایمان ارشان، با اینکه قرار بود زایمانم با بیحسی انجام بشه اما چون دچار تنگی نفس و طپش قلب شده بودم بالاجبار با مورفین من را خواب داده بودند. به همین دلیل موقع تولد ارشان بیهوش بودم و اصلا متوجه نشدم. اما اینبار دوست داشتم موقع تولد پسرم به هوش باشم. دکتر بیهوشی که دست به کار شد ازش خواهش کردم که اصلا من را خواب ندهند.

آقای دکتر حسینی که از دکتران بسیاربا تجربه بیمارستان اقبال بودند در تمام طول بارداریم با تجربه شون و صبر و حوصله در کنارم بودند. با توجه به زایمان سختی که هنگام تولد ارشان داشتم و براشون تعریف کرده بودم، تمام سعی شون را کردند تا از استرس و اضطراب من کم بشه.

  • یادمه بهشون گفتم: دکتر خیلی استرس دارم.
  • دکتر حسینی: چکار کنم دیگه؟ برات لالایی بخونم استرست کم بشه؟!
  • من: نه دکتر، لالایی شما استرسم را کم نمیکنه.
  • دکتر: خوب چکار کنیم تا استرست کم بشه؟
  • من: اجازه بدین همسرم در اتاق عمل کنارم باشه. وجودش خیلی به من آرامش میده
  • دکتر: نه توی این بیمارستان اجازه نمیدن.
  • من: دکتر خواهش می کنم.
  • دکتر: نمیشه حتی اگر همسرتون دکتر هم باشه اجازه نمیدن.
  • من: اتفاقا همسرم دکتر هم هست اما دکترای اقتصادخندونک
  • دکتر: پس بفرما شوهر شما بیاد داخل، ما بریم بیرون.

خلاصه توی همه چیز طبق درخواست من عمل شد بجز همراهی همسرم. بالاخره آقا آرتان این فرشته آسمونی ساعت 10 پا به دنیای زمینی ها گذاشتند. موقع تولدش به هوش بودم و وقتی صدای گریه ش را شنیدم فقط میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت. نمیدونم چند بار با صدای بلند این جمله را تکرار کردم. وقتی صورت زیباش را دیدم محو زیباییش شده بودم و با هر گریه اش قربون صدقه اش می رفتم. واقعا درسته که میگن بچه ها موقع تولد مثل فرشته زیبا هستند. اینبار تولد یک فرشته را با چشم خودم دیدم.

خدایا این موجود زیبا و سالم بهترین هدیه ای هست که به هر مادری عطا می کنی. ازت متشکرم

آرتان اسمی که مدتها بود برای بچه مون انتخاب کرده بودیم. البته سرانتخاب اسم کمی با بابایی اختلاف سلیقه داشتیم. من دوست داشتم اسم پسرم را کارن بگذارم که هم اسم ایرانی باشد و هم لاتین. اما بابایی دوست داشت از نظر آوایی اسمی باشد که به ارشان بخورد. بنابراین بر سر اسم آرتان توافق کردیم.

بله آرتان جان روز تولد بابایی یعنی چهارم اسفند به دنیا آمد. خاله سحر هم زحمت کیک تولدشون را کشیده بود و به این ترتیب تولد بابایی در بیمارستان برگزار شد و خداوند بزرگم امسال پسرک نازم را بعنوان بهترین هدیه دنیا به او عطا کرد. خدایا شکرت

ارشانم بعد از انتقال من به بخش بلافاصله بالا آمد و وارد اتاق شد. تمام دردهام با دیدن ارشان فراموشم شد. کلی بوسیدمش. ارشان با تعجب و دقت به برادرش آرتان نگاه می کرد. معلوم بود خیلی دوستش داره.

قرار بود شب مادرم کنارم باشه اما بازهم مثل موقع تولد ارشان، از بابایی خواستم کنارم بمونه. اولش اجازه نمیدادن اما چون اتاق خصوصی گرفته بودم و گفتم کسی را ندارم که کنارم بمونه اجازه دادند تا همسرم کنارم باشه. شب سختی را در بیمارستان گذراندم با تمام دردها و گریه های آرتان که گرسنه بود و شیر می خواست اما من هنوز شیری نداشتم که بهش بدهم. پرستارها آرتان را به اتاق نوزادان بردند تا به او شیر خشک بدهند. همش احساس میکردم صدای گریه اش را می شنوم و بابایی را سراغش میفرستادم و او می گفت آرتان خوابه. بچه های دیگه هستند که گریه می کنند. وای که چقدر صدای همشون شبیه به هم بود.

شب با تمام سختی هاش تمام شد. صبح خوشحال بیدار شدم چون میدانستم که مرخص می شوم و به خانه می روم.

کمی به خودم رسیدم و آماده شدم. عکاس بیمارستان سر رسید و ازمون عکس و فیلم گرفت.

اینم چند تا عکس از آرتان خان جان که روز دوم بدنیا آمدنش و قبل از مرخص شدنمون عکاس بیمارستان ازش گرفت.

خدایا هزاران بار شکرت می کنم بخاطر فرزندان سالمی که به من عطا کردی.

آرزو می کنم خداوند به همۀ اونهایی که چشم انتظار فرزند هستند، فرزند سالم و صالح عطا کند.

الهی آمیـــن

پسندها (4)

نظرات (0)